چاشت بود؛ هنوز امان از دور ديده مـیشد كه نصيــر، برادر كوچكش به درون خانه دويد و فريا زد:
مادر، امان از مكتب آمد؛ نان را بيار؛ از اين بيشتر معطل نمیشوم.
مادر، بيشتر وقتها از خانۀ همسايه خوردني میآورد و در بدل آن براي آنها كار ميكرد و اكنون هم مشغول دوختن پيراهن عيدي بچۀ همسايه بود و وقتي ديد كه نصيــر بيتابي ميكند، به صورتش نگاه كرد و با دلسوزي گفت:
شناسنامه غور چاپ و رونمایی شد
برادری ,كه , ,امان ,بيشتر ,همسايه ,امان از ,پيراهن عيدي ,دوختن پيراهن ,مشغول دوختن ,عيدي بچۀ
درباره این سایت